عروسک چشم ابی من هلیا

خونه تکونی

    از هفته پیش کلا به کار خونه تکونی مشغول بودم و نتونستم بیام وبلاگ دختر گلم رو اپ کنم هفته پیش دوشنبه رفتیم خونه یکی از دو ستای من که تازه عروسی کرده هلیا هم با بچه های بقیه دوستام(انیتا و دریا و هلیا و اهورا)حسابی بازی کردن ولی اخر سر یه دعوای کوچولویی کردن که بعد از برگشتن به خونه بابایی میپرسه هلیا مهمونی چطور بود خوش گذشت؟ هلیا:بابا بدترین روز عمرم بود              وای خدا جون از تعجب چشام زده بود بیرون  چرا هلیا جون مگه با دوستات بازی نکردی ؟ بازی کردم ولی بدترین روز عمرم بود این روزا که من سرگرم خونه تکونی بودم هلیا هم به ...
23 اسفند 1390

حق الناس

راستش هلیا جون این مطلب رو که میخوام بنویسم مال چند هفته پیشه که من و خواهرم رفته بودیم بازار .خواهرم دنبال پارچه ترمه ای بود که نمونه اش رو اورده بود از چند جا پرس و جو کردیم نداشتن تا اینکه رفتیم پاساژ پردیس که یه مغازه لوکس ترمه فروشی هست وارد شدیم نمونه رو نشونشون دادیم گفتن بله عین این رو داریم و از کارای خودمونه خلاصه گفتیم دو متر بریدن وکمی چونه زدیم و تخفیف گرفتیم و در این حین متوجه شدیم که فروشنده چندین بار پارچه رو از کناره ها و وسط پارچه اندازه میکنه تعجب کردیم من به خواهرم گفتم چرا اینقدر زیاد اندازه میکنن فروشنده که یه پسر جوونی هم بود گفت اندازه میکنم که مبادا کمتر از اونی باشه که شما خواستین خواهرم اینجاش کمی کج بریده شده و د...
4 اسفند 1390

برق

امروز حسابی اعصابمون داغون بود هم من و هم هلیا .از صبح ساعت ١٠ برق رفت و نه من تونستم به قرارم برسم و نه تونستیم بریم خونه مادر اخه درب بیرون اپارتمان ما برقیه و وقتی برق میره باز نمیشه که بشه ماشین رو بیرون اورد مگه اینکه با کلید بازش کنن اون هم کلیدش دست مدیر ساختمونه که هیچ موقع به خاطر خدا خونه نیس .خیلی عصبانی بودم به عالم و ادم بد و بیراه میگفتم هلیا هم از بابت اینکه نمیتونس کارتون نگاه کنه عصبانی بود تازه موبایلم هم شارژش کم بود فقط تونستم به مادر بگم که من دیر میکنم نگران نباشه طفلی مادر هم بس که منتظر مونده بود نگران شده بود که نکنه برق اومده باشه و ما سوار اسانسور شده باشیم و دوباره برق رفته باشه و ما تو اسانسور گیر کرده باشیم .خ...
2 اسفند 1390
1